سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عمه خانم (قسمت دوم)

همینکه از دیوار پرید پائین، با عجله دور و برش رو با دقّت ورانداز کرد. حس میکرد از زمانی که از در بزرگ باغ بالا رفته بود تا زمانی که پاش توی باغ به زمین رسیده بود هوا به یکباره تاریک و ظلمانی شده بود. درست مثل اون وقتایی که با عمو ایرج به سینما میرفت و هوا روشن روشن بود ولی وقتی که بعد از دیدن فیلم بیرون میومدن با تعجب به سیاهی آسمون خیره میشد. حالا هم انگار آسمون باغ سیاه تر از آسمون کوچه بود. بعد از مدتّی که چشمای رامین به سیاهی اطراف کمی عادت کرد کم کم باغ خودشو نشون داد. جلوی چشماش حیاطی بود بزرگ. خیلی بزرگ. خیلی بزرگتر از حتی حیاط مدرسه. روی زمین پر بود از علفهای هرز و گیاهانی که جا و بیجا از توی زمین سر برآورده بودن. برگهای بزرگ و پهن خشک شده که از درختان کهنسال باغ روی زمین ریخته بود ، در سکوت مطلق باغ زیر پاش صدای ترسناکی تولید میکرد که باعث میشد رامین کم کم ترس رو تو وجودش حس کنه . این احساس بیمناک تازه داشت بخش خودآگاه مغزش رو به فعّالیت وا میداشت. تازه انگار داشت با این واقعیت رو در رو میشد که کجاست و چه کرده. درختانی که اغلبشون خشک شده بودن جا به جای باغ هیکل تنومندشون رو به رخ میکشیدن. بعضی از اونا به قدری کهنسال بودن که از جاهای مختلف شکاف برداشته بودن و از داخل پوسیده بودن.

رامین که همچنان بدون اراده و تصمیم گام بر میداشت حالا تقریباً به میانه باغ رسیده بود. در وسط باغ راهی نا پیدا و پوشیده از برگ وجود داشت که به یک حوض هشت گوش ختم میشد که تقریباً تا لبه از برگهای خشک ولی خیسیده پر شده بود. این حوض نسبتاً بزرگ درست جلوی عمارت بزرگ باغ و در فاصله بیست تا سی قدمی آن واقع شده بود. یک عمارت دو طبقه وسیع با نمای آجری. امّا این نما خیلی فرق داشت با نمای آجری خونه وحید اینا یا حتی آقای... آقای... اَه ه ه اسمش رو به یاد نمیاورد. به هر حال آجرها با طرحهای زیبا و دلنشینی بر پیکره عمارت قدیمی نقش زده شده بود. عمارت باغ با اینکه بسیار کهنه به نظر میرسید ولی شیشه های قرمز و سبز و آبی پنجره ها و هشتی هاش به طرز عجیبی تمیز بود. یه چیزی اونجا بود که با روال منطقی جور در نمیومد. ترس خرد کننده ای به قلب رامین سرازیر شد. این شوک دیگه کاملاً رامین رو به دنیای واقعی و البته هولناکی که قدم گذاشته بود پرتاب کرد. پاهاش سست شده بود و درد بغض گلوش رو میفشرد. به یاد آوردن روایت متواتر و معمولی که راجع به این مکان بارها شنیده بود به راحتی کافی بود تا سیل اشک رو بیصدا از چشمای از حدقه بیرون زد? رامین جاری کنه : "اون باغ جن زده است" " هر کی وارد اون باغ شده دیگه برنگشته" با حدق? گشاد مشغول پائیدن اطراف شد بلکه بتونه عامل تهدید رو شناسائی کنه. در انتهای میدان دید محدودش، ناگهان زیر یک درخت کوتاه ولی پر شاخ و برگ چشمش به توپ خورد. البته نمیدونست که این همون توپیه که امروز بهزاد شوت کرد داخل باغ یا یکی از دهها توپیه که بچه ها در طی سالها به داخل باغ انداختن و کسی هم دنبالشون نیومده. بی اختیار به سمت توپ حرکت کرد و از زمین برش داشت. انگار که از یه خواب بیدار بشی و خوابت به یادت بیاد ، رامین در یک لحظه تازه در پرد? ضخیمی از مه به یاد آورد که اصلاً چی شد که پا به داخل باغ گذاشت. آره فوتبال ، بهزاد، شوت هوایی، وای ی ی ی. چی کار کردی تو؟ چه اتفاقی افتاده بود؟ به طور کاملاً غریزی و برای فرار از خطر با کوله باری از وحشت که کاملاً قوّه عقلش رو زایل کرده بود به سمت چپ چرخید. تنها چیزی که میدونست این بود که باید از همون راهی که اومده با سرعت نور برگرده و خودش رو از اتفاقی که احتمالاً از مرگ خیلی بدتره نجات بده. اینقدر ناامید شده بود که فکر نمیکرد حتی بتونه سرجاش بچرخه و تا وقتی که این کار رو بکنه یادش نمیومد که چقدر صلوات فرستاد و حمد و قل هوالله خوند. به محض اینکه 90 درجه به سمت چپ و رو به دیوار باغ که مشرف به کوچه بود چرخید ، در منتهی الیه سمت راست دید چشم راستش چیزی رو حس کرد که هیچ راهی برای حس نکردنش اون هم در اون تاریکی وجود نداشت. تیره پشتش به وضوح ترسناکی خیس عرق شد تو گوشش ویز ویز بینهایت بلندی میشنید. پلک چپش به طور نامنظم و سریعی میپرید. سعی کرد بدون اینکه ذره ای تکون بخوره و فقط با گردش چشمهایی که از فرط پلک نزدن به شدت میسوخت به چیزی که دیده بود دوباره نگاهی بندازه. نه ، لازم نبود نگاه کنه چون همینطوری هم دیده میشد. امکان نداشت که در دل سیاهی بتونی چراغی رو که توی سرسرای عمارت کهنه روشن شده بود ، نبینی. شاید بیشترین چیزی که رامین در زندگیش میتونست خواسته باشه ، در اون لحظه این بود که اینطور فکر کنه که اون چراغ قبلاً روشن بوده ولی اینطور نبود و رامین نمیتونست وحشت عظیمی رو که به پیکره اش میتاخت درک کنه. عضلاتش به قدری منقبض شده بود که از درد بی امان ماهیچه ساقهاش متوجه گرفتگی اونها شد. خواست فریاد بکشه و کمک بخواد. نمیدونست از کی و کجا. تنها صدای خفیفی شبیه به زوزه از گلوش خارج شد. در این حین پیرزنی با چارقد گل گُلی و شَلیته و شلوار پر چینی از درب کناری ساختمان پا به ایوان عمارت که به ارتفاع پنج شش پله از سطح زمین بود گذاشت. از پله ها پائین اومد و به سمت تختی که در گوشه سمت چپ حوض بود و رامین ندیده بودش رفت. روی تخت لایه کلفتی از برگ ماسیده بود. پیرزن سینی چایی که در دست داشت رو روی تخت گذاشت و سپس خودش به آرومی روی تخت جا گرفت. از فرط نا باوری و سستی عضلات، توپ از دست رامین رها شد و با صدایی خفه به زمین افتاد و بدین سان زنجیر? رخدادها و وقایع دهشتناک به اوج خود رسید. پیرزن به حرکتی ناگهانی نگاهش رو به سمت رامین چرخوند. حالا دیگه رامین حتّی سرمایی رو هم که از شلوار خیسش -که از قسمت هاییش بخار بلند میشد- به پاهاش نفوذ میکرد رو هم نمیفهمید. احساس کرد داره بالا میاره و قبل از اینکه معده اش رو قی کنه اینقدری چشماش سیاه و سرش سنگین شد که نفهمه اینکارو کرده یا نه ...